از خاطرات عقد روزی که تنها شدین بگین بخندیم😂😜

من از روز خاستگاری میگم 

ما از قبل باهم بودیم 

ولی خوب جو خیلی سنگینی بود 

وقتی رفتیم تو اتاق واسه حرف زدن هیچ حرفی نداشتیم 

شوهرم بهم می‌گفت خوب حرف بزن منم میگفتم هیچی ندارم واسه گفتن 

خیلی استرس داشتم 

الآنم عقدیم یه سال و نیمه

من اولین روز قبل از عقد با شوهرم رفتیم بیرون سیب درختی و پرتقال بردم تو تو ماشین پوست گرفتم خوردم اینقدر هم مزه داد😁من همین الان هم بخوایم جایی بریم مثلا بازاری یا طبیعتی جایی میوه همراه با کارد داخل پلاستیک همراه تو ماشین وسط راه میخوریم 😁

پربازدید بشی بخندیم دور هم 

چرا جدا شدی 

ذهن مریض و بیمار چیه به ولله 

من شب نامزدیم وقتی شوهرم داشت انگشتر دستم میکرد چند دقیقه دستم رو گرفته بود می‌گفت جوجو چرا دستت یخ کرده از من ترسیدی نترس من پسر عموتم دیگه لولو که نیستم

دقیقن🤣🤌

آره خیلی 😂ممنون عزیزدلم 🥰

من رو انقدر ترسوندن که تنها نباشید جن میاد و اینا 

شب عقد مهمونا همه خواب بودن تو پذیرایی( مهمون راه دور داشتیم زیاااد) 

رفتم آب بخورم نصف شب با لباس خواب😐 یهو بخاری رو ی مرد دیدم که نشسته 

انقدررررررر جیغ زدم مامانم صدا کردم که همه داشتن سکته میکردن 

خانواده خودم که ب جن اعتقاد داشتن سکته کردن 

خانواده شوهرم هی میگفتن اشتباه دیدی 

خلاصه ابروم رفت 

.   زیباترین زیباترین حس دنیا تا اینجایی که هم ازدواج کردم هم بچه دار شدم  بنظرم زیباترین حس دنیام اولین باری بود که تنها شدیم  سنتی عقد کرده بودیم    خیلی خیلی ازش خجالت می‌کشیدم  اون ‌شب تا صبح توو حیاط تک و تنها نشستیم و یخ زدیم  چقدر خوش گذشت ولی 🫠🤩 عاشقترین مرد رو دنیا  بود خیلی خیلی دوسم داشت  

 حالا بهم میگه دیگه نمیخوام حتی ببینمت 😔💔💔

ببین الان زندگی در کمال آرامشه 

دوسم داره همه چی فراهمه 

عالیه 

وضمونم خوبه 4 ساله داره میگزره

روز عقد سر مهریه 

که بابای من میگفت 100 سکه باباش میگفت 100 میلیون

سر من داد کشید 

الانم عقده تو دلم مونده که چرا داد زد 

چشام پر اشک شد 

حتی شیرینی عقدمم نخوردم

و الان میگم که کاشکی همون موقع میرفتم و همه چیو تموم میکردم

اما اولای عقد انقد رابطه میخاست 

میدادم خودم ناراحت میشدم ک چرا دادم

نمیدادمم قهر میکرد و من احمق افسرده میشدم

خوب دیوونه ب جهنم که قهر میکنه 

تا اینکه بکارتمو زد 

دوسش داشتم 

عاشقش بودم 

عروسی کردیم

تموم حرفای تو دلمو بهش میزدم دردودل همه چی همه چی

اما بعد 1 سال که خانوادش اومدن طرف ما خونه گرفتن 

همه چی از اون موقع شروع شد 

دعوا ها حرفا متلکا

از اون موقع منم سرد شدم

باورتون نمیشه ها 3 سال پیش همه دردودلامو کوبند تو سرم 

و من توبه کردم که دیگه هیچ حرفی باهاش نزنم

بجز حرف های روزمره 

هیچی 

یه دفتر داشتم تو اون می‌نوشتم که باز مسخرم کرد 

الان همه چی تو دلمه

داغونم داغون 

فقط بخاطر مامان مرضیم و دخترم دارم نفس میکشم

توروخدا برای حال مامانم دعا کنید

دارم با گریه مینوسم براتون

یک سال ازم کوچک بود درک نداشت اهل زندگی نبود تفاهم نداشتیم بعد جدایی یک ماه بعد دوباره ازدواج کرد و رف 

من بَهره خواندن امده ام😂

خودت هم بگو😄