باع من آرزوم بود یه مادر پدر بی سواد داشتم چون همیشه عملشون زیاد بود خیلی مچمو میگرفتن و سخت میگرفتن و همه چیو میفهمیدن
اگه خطا میکردم سریع مچمو میگرفتن باید هزار تا جواب میدادم تا هزار تا جواب نمیدادم و به گوه خوردن نمیوفتادم یقه ام رو ول نمیکردن. حتی انقد سخت گیر بودن که نتونستم یه عشق واقعی تو زندگیم پیدا کنم
همیشه محدودم میکردن
مادرم چون معلم بود و با بچه ها سر کار داشت همیشه منو تو خونه حبس میکرد و نمیزاشت با رفیق هام یا هر کس برم بیرون. مامانم چون مضرات گوشی رو بین دانش آموزا دیده بود برام تا 18 سالگی گوشی نخرید و همه دوستام گوشی داشتن و من فقط حسرت میخوردم. حتی الان افسرده ام. همیشه حسرت یه مادر پدر بی سواد رو دلم موند که هیچیو نفهمن و منم راحت بتونم زندگی کنم