دیگه از زندگی خسته شدم تا امید شدم از همه میدونین از همه امروز رفتم گفتم مامان یه چیزی میخوام بهت بگم اصلأ به حرفام گوش نداد و بحث و عوض کرد همیشه همینه برعکس اینکه برا داداشام جون میده مگه من چیکار کردم چرا با بابام منو پیش خودش اون دنیا نمی‌بره دیگه برام مهم نیس چی میشم اصلا بمیرم از درد نمیگم بهش دردمو من از بچگی هیشکیو نداشتم بهش دردامو بگم
کاش هیچ وقت نبودم کاش هیچ وقت بدنیا نیومده بودم مگه من چیکار کردم یه همدرد ندارم خسته شدم
یک سوال
تا حالا شده مامانت رو درک کنی و با خودت فکر کنی که اون چه سختی هایی کشیده؟؟؟
چقدر نیاز به محبت داره ؟؟؟
تا حالا تو به مامانت فکر کردی؟
بعد هیچ کدوم اینا دلیل نمیشه زندگی یه بچه رو تبدیل به حسرت یه توجه و به حس مهم بودن کنه
بگو بهش اسی جون
ببین آبجی
من تو زندگیت نیستم و نبودم خب
و خب حرفای مامانت هم نشنیدم
و فقط یک چیزه کوتاه درباره ی خودت بهم گفتی
من چون از جریانات شما چیزی نمیدونم
حق رو به هیچکدومتون نمیدم
فقط دیگه نگاه کن ببین چجوری میتونی به مامانت نزدیک بشی و قشنگ باهاش حرف بزنی
مثلا تو میگی مامانت به داداشات توجه میکنه
تو با کدوم یکی از داداشات رفیق تری برو باهاش صحبت کن که اون با مامانت درباره ی تو صحبت کنه
شما چند سالتونه؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
24 ثانیه پیش
24 ثانیه پیش
26 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز