یه مادرتنها، دوتابچه کوچیک... یه خونواده بیخیال وبی تفاوت که ولمون کردن به امون خدا، خدایی ک مارونمی بینه اصلا... اگربچه هام اینقدربی کس نبودن همین الان خودمومیکشتم من خسته شدم ازدخترقوی بودن مادرقوی بودن، ازبس همیشه قوی بودم همه ولم کردن امامن کم آوردم دیگه تاکی غصه سیرکردن شکم بچه هاموبخورم، تاکی غصه وحسرت باشه توی زندگیم، چراخدامنونمی بینه چراب دادم نمیرسه... میخام باعزت وآبرووشرف بچه هاموبزرگ کنم نمیخام توی راه بدبرم😔خیلی خسته ام... ناامیدم، کارم هرشب گریه اس... خسته شدم ازبس براهرچیزی شرمنده بچه هام شدم، لعنت به خونواده شوهرم که بااینکه ثروتمندن سراغ نوه هاشون نمیگیرن کمکم نمیکنند، دلشون میخادکم بیارم بچه هاروبدم بهشون، فک کنم دارن به هدفشون میرسم چون دارم کم میارم... کاش شوهرم زنده بود، چرابایدبادوتابچه این بلاسرم بیاد، چرابایدخداجون اونومیگرفت کاش من بجاش میمردم