از بیرون داشتم میومدم پدربزرگم جلو در نشسته بود
منو دید سلام دادم اونم سلام داد داشتم میرفتم گفت یه لحظه واییسا برات انگور بیارم (آخه تو باغ کار میکنه) مادربزرگم نمیدونم چجوری صدامو شنید یا چی بدو بدو رفت اتاق اومد بیرون فلانی بیا این لباس و ببر برا داداشت (همیشه ی خدا اینطوری می کنه در حالیکه ما مرتب لباس میپوشیم معلوم نیست چیا جاسازی میکنه تو لباس)
منم میدونم چه دعاهایی تو لباسا جابه جا میکنه قشنگ آوردم انگور ها و لباس هارو همشو باهم انداختم آشغال