ماجرای عروس دایی

حالا علت رفتارهای زن دایی ام رو شرح میدم 

ایشون نظرشون اینه ادم باید با کسی ازدواج کنه که پدرو مادر دختره یک پله از خانواده پسره بالاتر باشن از نظر مالی و اجتماعی 

دوم اینکه تک فرزند باشه همه اموال خانواده دختره برسه به پسرش 

😐

که متاسفانه دختره از خانواده بسیار ضعیفی هستند و دختره هم تک فرزند نیست 

هر بار میاد خونه دایی ام با اشک برمیگرده 

شوهرش هم میگه باید احترام داری کنی مادرمه سکوت کن 

همینجا هم بگم پسر دایی ام یه شرکت داره که ۷ سال دختره براش کار میکرده و صداقت دختره رو دیده و پسندیده

اون که البته 

امااااا خیلی دلم براش میسوزه کاش می توونستم بهش ماجرای ازدواج دایی ام رو بگم تا در مواقع لزوم بعنوان سرزنش در برابر زن دایی استفاده کنه😈

گاهی میگم اگه بگم میره میگه فلانی گفته خیلی بد میشه 

😑

شوهرش بچه ننه نیست با و جود مخالفت های شدید باهاش ازدواج کرد در حالی که مادرش میگفت خرج عروسی نکن توی یه هتل عروسی با شکوهی گرفت و کلی خرج کرد 

پسره فقط دوست نداره مادرش عاقش کنه

من قبول ندارم ادمها از نظر قیافه بالاتر باشن چون قیافه یه چیز خدادادی هست   ادم اگه با تلاش خودش به جایی رسیده اون لحظه می توونه بگه بالاترم حتی اموال پدر و مادر هم نمی توونه ادم رو سرتر کنه ...

ادمی که خودش رو پای خودش وایستاده اون بنظرم می توونه بگه سرترم

ماجراش اینجاست که زن دایی ام عاشق دایی بزرگه ام بوده و میخواسته به زور زن دومش بشه دایی بزرگم میگه زشته و فلان میگه نمی توونم تحمل کنم دوری ات رو دیگه اونم مجبور میکنه برادرش رو اینو بگیره 

مادرم میگفت تو عروسی ؛دایی کوچیکه همش گریه میکرده میگفته خودشون بریدن و دوختن منو این وسط ادم حساب نکردند 

هنوز که هنوزه میگه من بچه بودم میاستی بگم با دختره لاس هاتون رو زدید انداختیش به من 

خب سنش کم بوده و خیلی احترام داری میکرده 

الان هم احترام زنش رو داره امااااا دلش از دست داداش بزرگه خونه

عاشق بودند ۷ سال 

پسر دایی ام وقتی صداقت و پشتکارش رو دیده کل شرکت رو سپرده بهش باز دیده امانت دار هست رفته خواستگاری و با بدبختی ازدواج کردند 

چون مادر پسر همش متلک میگفته براشون