یه روزایی تو زندگیم میگذرونم عین خوده شب سیاه و تیره و سخت، وسط اینهمه بدبختی بخاطر اینکه خونه نباشیم پسرم بی ار تی سواری دوست داره، مسیر طولانی رو بی لر تی سواری کردیم ساعت ۸ بردمش باغ کتاب، پولم نداشتم حتی ساندویچ بخرم براش خلاصه از ایندحساب اون حساب جمع کردم یه ساندویچ و سیب زمینی شد، نشسته بودیم اماده شه صداشو نازک کرد بهم گفت مامان تو به این خشگلی نباید غصه بخوری نباید اشک بریزی چه لاکی زدی چه روسری قشنگی سرته چقد امشب خشگل تر به نظر میای عطرت عطرت و فضا رو بو میکرد عطرت عجب بویی داره مامان
مامان عاشقتم بخدا به جون مامان جون راست میگم باور کن
وای من که هنوز این کلمه ها و جمله ها تو ذهنمه بنظرم بهترین مخ زنی بود