بچه ها این داستان واقعا سمه برام
من خودم اهل دوست مخالف نبودم و اولین مرد زندگیم شوهرم بود اما
یه داداش دارم از خودم کوچکتر که دوست دختر داره
باهاش بیرون میره وبرا هم کادو میفرستن
مامانم در جریانه... بعد خیلی اتفاقی شوهرم
موقع برگشت از شرکتش همیشه اسنپ میزنه
که این دفعه یه مسیر دور از خونه مون
دختر خاله منو سوار میکنه
که ترک موتور پسره بوده و پسره میاد با شوهرم حرف میزنم وکه اینو برسون فلان جا..دختر خالم شوهر منو نشناخته
ولی شوهر من شناختش
میاد میرسونه اش در خونه خالم و میره
بعد به من گفت
من مامانمو قسم دادم به کسی نگو
براش تعریف کردم
مامانم گفت حتما رفته رابطه برقرار کرده برگشته
منم گفتم یعنی هر کی دوست جنس مخالف داره.. رابطه داره
میگه آره
گفتم پس مجید داداشمم دوست دختر داره ...
اونم داره..میگه نههههههههههه
مجید خییییییلی پسر خوبیه...
دختره هم خییییییلی دختر خوبیه..خانمه..
خدایی خیلی بهم برخورد..
ولی واقعا خیلی بد شد که شوهرم دختر حالمو دید
یه جورایی حس میکنم آبرو اش رفت