همه چیزش یجور دیگه بود، صبح ها خیلی زود بلند میشد میرفت تو حیاط و دستاش رو پشت کمرش گره میکرد و راه میرفت، یه تنهاییای داشت که شبیه سنش نبود، یهو به نظرم خیلی سن و سالدار میشد، یهذره بعدش میشد عین بچه ها، منم خوشم میاومد، حواسش به همه چی بود، به همه، من. یجوری دلبری میکرد که هیچکس نمیکرد. میگفت: تو مجله خارجیا آدما رو تخت صبحونه میخورن، دیدی؟ نمیگفت بیا رو تخت صبحونه بخوریم، یجوری همه الکیا رو واقعی میکرد که اصلا نمیفهمیدی… یهو میدیدی شده عادت ...
•صابر ابر