من برعکس با بدبختی طلاق گرفته بودم آخه مامانم نمیذاشت جدا بشم خودش منو ب پسرخاله ام داد بهش میگفت اینو بزن بکش رضایت باباشو واست میارم اونم خ کتکم میزد با کمربند 😭یبار بینی ام شکست با لگد زد تو صورتم کفش،داشت بینیم پرخون شد همون سال بابام فوت کرد کتکاش بیشتر شد بعد با بدبختی جدا شدم
الان میگم کاش همون سال ۹۰ میزدم شهر دیگ دانشگاهم رو
کاش ترسو نبودم میرفتم دنبال زندگیم
الان شاید وضعم بهتر بود
بازم وقتی یادم میاد چ بلاها از کنارم رد شده میگم ولش همین الان خداروشکر سالمم زنده ام ن خراب شدم ن اهل کاری
از الان رابطمو با مامانم قطع کنم مستقل بشم
افسوس گذشته خوردن فایده نداره