دوست دوران دبیرستانم یکبار من رفتم خونش یکبار اون اومد.
خونش به حدی کثیف بود من فکر کردم شاید یادش رفته منو دعوتکرده. توی لیوان یکبار مصرف آب با دوقطره شربت البالو آورد. خربزشو آورد وسط هال برید همونجا برش زد. تو بشقاب پلاستیکی غذا اوردگفت بچه ها میشکنن. خدا میدونه من کلا چشمامو بستم انگار هیچی ندیدم.
گفتم منکه شرایطشو نمیدونم دلیلی نداره قضاوتش کنم یابهش چیزی بگم دلش بشکنه
اون اومد خونه ی ما. خوب من خونم نمیگم همیشه ولی مرتبه. دیگه برای مهمون واقعا برق میزنه. بعد اشپزخونه ی کثیف هم داره.
اومد توی خونمون اول از همه که گفت چه نقشه ی بدی زمین رو خراب کرده معمار(خونمون ویلاییه)
اومد جلوتر گفت مبلات زشتن
باز گذشت گفت لیوانات ایرانین یا فرانسوی؟
رفتم تو اشپزخونه پشتی به غذا سر بزنم پشت سرم اومد
من پیاز پوست گرفته بودم تو بشقاب رو زمین بود. زمینشو هم وقت نکرده بودم جارو کنم تک و توک دونه برنجی چیزی روی زمین بود. یهو برگشت گفت وای تو چقدر کثیفی خوب شوهرت طلاقت نمیده😐😐
اخر سرم گفت من از تو خیلی خوشگلترم حسادت نکنی چشمم بزنی😐 بعدم گفت پسرت سبزه و سیاهه پسرای من خیلی خوشگل و باهوشن. حالا پسر من اصلابوره.
بخدا من هنوز هنگم. نمیدونم چرا همچین کردولی موقع رفتن گفت منزل خودته بیا. گفتم دیگه گمون نمیکنم بتونم بیام. منتظرم نباش. گفت باشه من میام گفتم نه کلا منتظر من نباش. ماهم دیگه شاید خونه نباشیم. بعدم سریع خداحافظی کردم اومدم داخل.