دوران عقد بود، پنج شنبه رفته بودم خونه اشون و شب اونجا موندم ، صبح جمعه شد و اونها کلا همیشه تو قیافه بودن و محل نمی زاشتند (یکی نبود به من ساده بگه برای چی انقدر می ری می مونی که این طوری بی عزت بشی ) دیگه واقعا حس کردم دارم اونجا خفه می شم به شوهرم گفتم بیا کارهامون بکنیم بریم یه کم با ماشین بیرون بگردیم، بعد شروع کردیم آماده بشیم دیدیم پدرشوهر و مادرشوهرمم سریع آماده شدن! بعد سوئیچ ماشین باباش برداشت و سوار شد و دیگه یه جورایی ما موندیم چیکار کنیم ، دیگه ما هم سوار شدیم و رفتیم تا به یه میدون رسیدیم بعد باباش گفت اینجا اتوبوس داره برای فلان جا (محله خونه پدرم) دیگه پیاده شدیم و اونها هم رفتند! یه جورایی حس کردم قفسه سینم گرفت ، مثل اینکه غیر مستقیم آدم از خونشون بیرون کنند. یادمه کلی ساکت نشستیم تو ایستگاه و اتوبوس نمی آمد! دیگه بعدش هم نرفتیم بگردیم گفتم می خوام برم خونمون! بعد که رفتم روم نشد برم خونمون گفتم بابام الان خونه است حوصله سوال هاش ندارم ، رفتم چند ساعت تو پاساژه ها گشتم و بعد ظهر رفتم خونه امون!
یه چیزهایی تو دل آدم می مونه و سردی میاره! شاید بگین ماشین خودشون بوده حق داشتند هر وقت خواستند بردارن و هر جا برن! حالا ماشین یک ساعت می دادن دست پسر و عروسشون چی می شد؟ مگه اون دوران چند بار تکرار می شه؟
چند سال بعدش خودم ماشین خریدم ولی رغبتی نمی کردم بچه ها رو بزارم تو ماشین و برم خونشون!