یه خواستگار داشتم مادرش و یه خانوم دیگه تنها اومده بودن به همین سوی چراغ اگه دروغ بگم ، سینی چایی رو که جلو مادره گرفتم ازجاش پاشد پشت سرش اون یکی خانومه که معرف بود باخجالت و شرمندگی پاشد . حالا فک کنید من سینی به دست دولا مونده بودم
بعدا اون معرف اومد عذرخواهی کرد گفت ما دختر کوچیکتون رو میخواستیم انتظار نداشتیم این دخترتون بیاد😐😐😐😐 ۲۰ سالم بود