ببینید کامل بهتون میگم
ما تقریبا دوسال و خرده ای هست ازدواج کردیم.
قریب به دوسال پیش مادرشوهرم زندگی کردم با برادرشوهرم و خواهرش که بیوه شده بود و با بچش بیشتر وقتا پیش ما بودن.
خونه اجاره کردیم و همه خرج و مخارج با خودمون بود.
من رو یه سری چیزا حساسم که رعایت نمیشد.
زندگی مشترک خیلی بهم سخت گذشت مادرشوهرم ادم وسواسی هست.
من دیگه نتونستم تحمل کنم چون دیگه خودم و شوهرم بخاطر شرایط زندگی مشترک داشت بینمون خراب میشد.
یه روز به دلیل یه دعوایی به شوهرم گفتم یا اینکه جدا میشیم یا اینکه من دیگه نمیتونم تحمل کنم و میرم خونه بابام.
قرار شد سر یک ماه شوهرم خونه اجاره کنه.که تقریبا خونه اجاره شد البته چند روز بعد یک ماه و خلاصه ما جدا شدیم البته با کلی دعوا که شوهرم و مادرش داشتند و مادرش میگفت از اول نقشه داشتی ک جدا بشی و تا جدا شدیم خیلی حرفا پیش اومد.
خلاصه شوهرم گفت برای ساختن زمینمون بریم خونه مادرش غذا درست کنیم چون نزدیکه،من مخالفت کردم چون میدونستم حساسه و...اما به هر دلیل شوهرم مجاب نشد تا اینکه رفتیم همونجا و شبها میومدیم خونه خودمون یه روز شوهرم دید مادرش شب دیروقت اجاق گاز رو تمیز میکنه دعوا کرد اگر میخوای خودت رو اذیت کنی ماهمونجا غذا درست کنیم بیاریم.
و دعوا کردن خلاصه دوباره دعوا کردن و بخاطر اینکه ظهر بود شوهرم گفت بریم خونه عموش ک توی کوچه مادرش هست نماز بخونیم و بریم که بزور بهمون غذا دادن و مادرش اومد و دید و گفت مگه خونه خودمون غذا نبود من گفتم خاله خودت و پسرت هستین ب من مربوط نیست ک یهو گفت هرچی تقصیر زیر سر توئه منم هیچی نگفتم و غذا هم نخوردم بزور بزرگایی ک اونجا بودن چند لقمه کوچیک برداشتم خودم 😔😔