می خوام داستان فضولی کردنمو براتون تعریف کنم و عذاب وجدانی که بعدا دچارش شدم.
سالِ سوم دبیرستان، وسط سرخوشیای نوجوونی که هیچی اونقدری که باید اهمیت نداشت، سرِ کلاس زیست نشسته بودم و داشتم عکس داروینو خط خطی می کردم. یه تقه به تخته ی پوسیده ی در خورد و ناظم با یه دختر خیلی خوشگل وارد کلاس شد. اسم اون دختر مهتاب( مستعار) بود و از روی خوش خندگیش همون موقع فهمیدم که قراره تبدیل به یکی از بهترین دوستای زندگیم بشه.
ناظم بعد از معرفیِ مهتاب، بهمون گفت که از شیراز مهمونِ شهر ما شدن و احتمالا به خاطر ماموریت پدرش چند ماهی رو قراره کنار ما باشن. من همیشه عاشق این بودم که با دخترای شیرازی دوست بشم ولی هیچوقت موقعیتش پیش نیومده بود. خلاصه که چند روز اول به خجالت و شرم گذشت ولی بعد از گذشت ماه اول، دوستی ما با یه پیوند عمیق به هم گره خورد. خیلی باهم خوب بودیم و این خوبی حالِ هردومونو خوب می کرد؛ مثل دوتا خواهر. کتابایی که دوست داشتیمو بین هم رد و بدل می کردیم، اون برام شخصیت انیمه های محبوبمو می کشید و خلاصه پیوند دوستی مون جدا شدنی نبود.
اواسط آذرماه بود که یه روز مهتاب خیلی هراسون اومد جلو درِ خونمون و زنگ در و به صدا درآورد. بیرون که رفتم، دیدم یه کارتن کوچیک گرفته تو دستش و با اضطراب به اینور و اونور نگاه می کنه.
ادامه داستان رو تایپ می کنم الان؛ سرعت دستم یکم پایینه مرسی که منو تو تاپیک تحمل می کنید :)