2777
2789

نشون به اون نشون که ما میخواستیم هفت صبح راه بیفتیم ایشون هشت و نیم اومد دم خونه ما. 

کمکش وسایلشو چیدیم تو ماشینو راه افتادیم زدیم به جاده. تو ماشین اتفاق خاصی نیفتاد. منم چشمم چهار چشمی به جاده بود که خدایی نکرده تصادف نکنیم. 

چون صبحم که راه میفتادیم سر چهار راه ی موتوری پخش زمین شده بود و تکون نمیخورد. منم پشمام ریخته بود 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



رفتیم تا رسیدیم به مقصد ساعت شد ۱۱. منم صبحانه نخورده بودم. پدیده گفت بیا بریم بگردیم بعد میایم ناهار میخوریم. منم دیدم خیلی گشنمه. تو مسیرم ی لیوان آبم کسی نداد دستم. گفتم ی چایی بخوریم بعد بریم. ی دونه چایی با چندان بیسکوییت خوردم و رفتیم. مسیر درجه ی سختی ۲ و ۳ داشت حدودا. راه افتادیم بریم بگردیم. 

اونجا ایشون گفتش که من قبلا اومدم اینجا و میخوام برم ی مغازه ایی که خنزر پنزرای دخترونه میفروشه. حدودا نیم ساعتی راه رفتیم تا رسیدیم به این مغازه. تا ایشون بیاد از این مغازه در بیاد یک ساعت و خورده ایی منتظر شدم. منم مشغول شدم به تماشا. هر از گاهی ب کامنتی هم میدادم بهش. تهشم رفتم نشستم ی گوشه بیرون از مغازه. تا اومد پول بده و حساب کنه ساعت حدودای یک شده بود. خلاصه یکم رفتیم جلوتر و یکم خوراکی محلی خریدم و نشستیم ی گوشه تو سایه.

بعدش گفت ازم عکس بگیر. خلاصه مشغول عکاسی شدم! بهش گفتم اینجا دیگه جای دیدنی نداره؟ ی دونه لوله بود ازش آب میریخت تو ی جوب! گفت نه همین چشمه س فقط😂

اومدیم برگردیم باز سر همون مغازه که رسیدیم گفت من برم ی سری چیزای دیگه اشم ببینم. منم یکم حالم نامساعد بود گفتم پس زود بیا. نیم ساعت بعد تشریفشونو آوردن. 

تو راه برگشت بودیم اونجام ی چنتایی عکس و فیلم گرفتم ازش و خلاصه برگشتیم به سمت ماشین و نشستیم به ناهار خوردن. من اهل غذای تند نیستم اصلا. اینم فلفلدونشونو خالی کرده بود تو سالاد🫠 خلاصه چیزی نگفتم بهش  و بعدشم نزدیکای عصر جمع کردیم و راه افتادیم که به شب نخوریم. اونجا هم هی حال من داشت بدتر میشد. فقط به این فکر میکردم که با این حالم چجوری بشینم پشت ماشین. 

رسیدیم دم خونه ی ما. گفتم برسونمت گفت نه نیا تا اونجا. حسابی خسته شدم دلم چایی میخواست. اینقد تندی خورده بودم تمام دهنم خشک شده بود و میسوخت. گفت برام اسنپ بگیر. براش اسنپ گرفتم گفت میتونی بزنی به کارتش؟ من n تومن بیشتر ندارم. تو کیف پولم اسکناس داشتم. دادم بهش و صبر کردم اسنپ اومد کمکش کردم وسایلشو ببره داخل ماشین و رفت.

فرداش با یکی از دوستام صحبت می کردم. بهش گفتم رفتم فلان جا. گفت دیدی آبشارشو. خیلی قشنگه. گفتم نه اونجا مگه فقط ی چشمه نداره؟! گفتش نه بابا ی آبشار داره خیلی قشنگه. و … منم پوکر فیس نگاش میکردم. 

فردا شبش کلی از عکسایی که گرفته بودم رو گذاشت تو پیجش و پروفایلشو … اینا. عکاس نیستم ولی خیلی قشنگ شده بودن. 

پس اون فردای شبش دیدم ی گروه زده بود و ی تعدادی از دوستام و دوستای خودشو اد کرده بود. برای پلن گردش آینده. تا اینجاش اوکی بود. بعد وویس داخل گروهو که باز کردم توش داشت میگفت که آدم خوب نیست میره سفر ی نفر مادرخرید بشه و منطقی نیست و از این حرفا. پشمام. از اونجایی که میدونم آدم طعنه و کنایه ایی هست فهمیدم منظورش منم. منم بهش پیام دادم که هر چی خریدی بگو بزنم به کارتت !

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792