یه خانوم مسن وبسیار زیبا و دوس داشتنی منو زیر نظر گرفته بود و نگام میکرد اون نوه شو اورده بود همش باهاش بازی میکرد و میخندید
اومد بهم گف دخترم مادر شدن کار آسونی نیس تو که نمیتونستی چرا مادر شدی بچه رو اوردی بیرون بزار بهش خوش بگذره
من هیچی نتونستم بگم چون حق داشت
فقط دلم به حال پسرم سوخت که من مامانشم