هنوز وقتی یادم میوفته بغض میکنم
من خیلی کوچیک بودم ۱۵سالم بود شب عروسیمون خیلی ترسیده بودم چون تو روستا زندگی میکردیم میدونسیم ک قراره صبح بیان معذرت میخوام دستمال بخوان 🤦 منم ک واقعا از ترس داشتم میلرزیدم شوهرم گفت نترس من تا خودت نخوای دست بهت نمیزنم رفت ی تیغ برداشت و بازوشو برید و خونش رو زد ب دستمال صبح دادیم ب خانواده ها (حالا نمیدونم فهمیدن یا ن )
هنوزم جای اون زخمه رو بازوشه و من هر وقت میبینم بغض میکنم
ولی الان متاسفانه درگیر اعتیاد شده 😞خیلی هم خودش هم من عذاب میکشیم
فقط امیدوارم خدا کمکمون کنه 🥺