چند شب پیش رفتیم خونشون ،وقتی کسی نبود کلی حرف بارم کرد سر اینکه مانتویی هستم،اصلا جوابش رو ندادم ،تو پخت شام کمک کردم ، بعد از شام هم ظرفها رو شستم و جمع و جور کردم با این که تمام مدت بغض گلوم رو فشار میداد ، با خودم گفتم اشکال نداره سن و سالی ازش گذشته ،من هم که مجبور نیستم به حرفش گوش کنم بزار هر چی خواست بگه،حتی تصمیم گرفتم محبتم رو چند برابر کنم تا متوجه اشتباهش بشه ،
به همسرم هم چیزی نگفتم ،چند بار پرسید چی شده ناراحتی گفتم چیزی نیست،
ولی با کمال تاسف دیشب همسرم بهم گفت باید چادر سرت کنی، دیشب چیزی نگفتم
امروز صبح گفتم میدونم کی پرت کرده ، قسم خورد که نه و مادرم چیزی نگفته و ...