دیشب شوهرم اومد
خودم و زده بودم به خواب رو تخت خودم اونم رو زمین خوابید ، بیدارم نکرد
سر ساعت هشتم بیدار شد سر پا
منم تا ده خوابیدم همینطور خوابم و کش میدادم
اومد سرم و بوس کرد که بیدار شم دیگه هیچی خلاصه تا تونست موس موس کرد و ناز و نوازش که سلام صبحت بخیر و بیا باهم صبحانه بخوریم ، منم ی سلام دادم و پا شدم ، بعد دستم و گرفت گفت من و ندیدی گفتم چرا دیدمت ، دیگه بغلم کرد و بلند بلند که چرا رفتی چرا بهم نگفتی من خیلی نگران شدم ، چمیدونم تو عشق منی و
یعنی داشت آبرومون و میبرد آنقدر بلند حرف میزد ، منم گفتم یواش من به مامانم اینا چیزی نگفتم و بعدم تو خودت باعث شدی من برم من که الکی ول نمیکنم برم
حالا هم که رفتیم صبحانه بخوریم
آقای خنگ رفتهههه گل خریده ، یعنی قشنگ خانوادم فهمیدن اما چیزی نگفتن ، اما خودمونیما دلممممم خنک شد احساس سبکی میکنم