پدرمادرش با اینکه جوونن اما تا میبینن شوهرم سرگرم زندگی خودشه با کوچیک ترین بیماری خودشون رو بستری میکنن و از کاه کوه میسازن همش میگن ما خیلی عمرمون به این دنیا نیست همش از مرگ صحبت میکنن تا ترحم شوهرم رو بخرن و وقت و توجه بیشتری ازش بگیرن…
هربارم که این اتفاق میوفته زندگیه ما صحنه ی جنگ میشه چون کاملاااا توجهش صرف اونا میشه اصلا منو نمیبینه همش بهونه گیری میکنه دعوا راه میندازه…دو روزه از سرکارش مرخصی گرفته که با باباش بره باغشو ابیاری کنه،از سرکار میاد به من میگه خستم حال ندارم ولی سرویس خواهراش شده دائما میبره میاره…
با هر زبونی بهش میگم نمیفهمه
چیکار کنم درست شه دیگه واقعا خستم کرده
تا زندگیم میاد رنگ ارامش به خودش ببینه خونوادش نمیزارن از عمد هم اینکارو میکنن کاملا مشخصه یه حسادت نهفته دارن