آخر هفته با همه فامیل شوهر رفتیم بیرون عادتشه همیشه جلو بقیه هرچی دهنش میرسه به آدم میگه میخاد هرکسم باشه هزار بارم بهش گفتم نمیفهمه جلو جمع گفت لباسم بو اتیش گرفته میشوری گقتم اره شستم گقتم خودت پهن گن گفت خودت بنداز منم انداختم شاخه درخت اخه بیابون بود یهو جلو جاریا همه گفت زدی ریدی لباسمو بلندشو دوباره بشور اح داد بیداد لباسو خیسو پرت کرد تو صورتم حیونن فقط اشک ریختم خاهشاا نگید توهم پرت میکردی و نمیشستی شوهرم خبلی مغروره و اخلاقش بده و لجباز اگه اینکار میکردم پدرمو خونه در میآورد خلاصه گریه کردم خیلی دلم شکست ازش همیشه بی احترامی الانم چهار روژه قهریم باهاش صحبت نکردم لیاقت صحبت کردن نداره شبا هم جدا اونم اصلا محل نمیده همش اینور اونوره حیونن فقط غدا میپزم لباس میشورم هیجاهم نمیبره منم میخام فقط عابربانک ببینمش از امشب ازش پول بگیرم برای همه چی چطور اون من کلفت خونش میدونه مرتیکه اشغال هیچ احساسی نداره