یه افسانه هست میگن که شبایی که ماه کامله،پلنگ میره روی قله ی کوه وامیسته و میخواد که ماه رو از آسمون بکشه پایین چون اینقدر غرور داره ک نمیخواد از خودش بلند پرواز تر رو ببینه و اینجاست ک شاعر چه قشنگ❤️ اونو ب شعر درآورده و پشت هر شعری فلسفه ای هست ک ما نمیدونیم.....
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود.....🥀🖤