شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟!
من به این چاره بی چاره، دچارم هرشب...
شده در جمع بخندی، در دلت غم باشد؟
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم...
شده آیا به کلنجار نشینی که چه شد؟
من به این درد پر ابهام، دچارم هرشب...
شده آیا وسط خنده خود بغض کنی؟
نتوانی به کسی، جز به خودت تکیه کنی؟
شده آن کس که ز جان دوست ترش میداری
بی وفا باشد و آتش به جهانت بزند؟
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزنت؟
عاشقش باشی و او دم ز خیانت بزند؟
مثل زهری که ندانی و به خوردت بدهند...
لحظه پس زدنت،خون به دهانت بزنند!