خیلی مختصر بگمکه ..دیوونه وار وقتی بچه بودیم دوسش داشتم. بعد بخاطر کرونا و اینکه مامانش افسردگی گرفت ۴ سال همو ندیدیم بعد ۴ سال اومدن خونمون پارسال کلا بزرگ شده بود خیلی مهربون و خشگل و خوب شده دلم میخواد بغلش کنم ولی خانوادش تقریبا مذهبی ان(خودش نه تا جایی که فهمیدم) بعد اینجورین که من هیچ جا شال سر نمیکنم با تیشرتشلوار میگردم جلو اینا بابام میگه احترام بزار حجاب داشته باش. چند وقت پیش رفته بودیم باغشون طالقان....
شب همه تو حیاط نشسته بودیم . مامانش داشت میگفت خواهرش کوچیک بوده یه بچه اومده خونشون هی گهواره اش رو تند تند تکون داده اینام روشون نشده چیزی بگن بچه اذیت شده و اینا.
اینم زل زد تو چشام گفت کسی به بچه من دستم بزنه خودش و مامان باباش که هیچی هفت جدشو با خاک یکسان میکنم.
و خب من آدمیم که انقد به بچه آیندم اهمیت میدم که میگم عشق چیه. میرم بهترین بابا رو برای بچمانتخاب میکنم. اون لحظه اینجوری بودم که. حله . همینه بابای بچم.
دیشب خواب دیدم عین بچگیا باهم دوست شدیم یواشکی مامانش اینا هی بغلش میکنم.
اون فهمیده بود من با زور دارم شال رو روی سرمنگه میدارم هی بهم میخندید. بعد یه بار تو خونه شال اینارو درآوردم مردا تو حیاط بودن . گرفتم یه دقه خوابیدم. از سر صداش پاشدم دیدم وسط هال وایساده زل زده بهم. چشمتو چشم شدم باهاش. سریع چشمامو بستم خودمو زدم به خواب اونم خندید به اسکل بازیم.
بعدا از مامانم پرسیدم که چیشده بوده که بدون اینکه در بزنه یا ببینه من شال سرم نی اومده تو خونه. گفت نمیدونم یهو درو وا کرد اومد تو وایساد وسط هال
من خودمم نمیدونم چه حسی بهش دارم ولی دلم براش تنگ شده و مطمئنم اونم همینه و هردومون میخوایم دوباره بچه شیم بیخیال دنیا دمار از روزگار مامان باباهامون با شیطونیامون دربیاریم...