اقا یسال به اصرار مادر جان رفتم تو یه هیئتی یه جا وایساده بودم همینطور نگاه میکردم یهو یه پسری حلوا اورد تعارف کرد گفتم نه ممنون گفت نه بخور😂😐
یکم تعجب کردم گفتم نمیخورم ممنونم با یه لحن قاطع😆
دوباره گفت نه بردار یه لحضه پشمام ریخت گفتم بدم میاد نمیخورم🙄
گفتم دیگه الان میره
یهو گفت نه این خیلی خوشمزس یذره بخور حالا😑
من عصبانی شدم که برو دیگه چسبو میگم نمیخواممممم🤣🤣🤣
اونشب خیلی ناراحت بودم چون هم بزور رفته بودم هم به این مورد برخوردم ولی الان یادم اومد هی خندم میگیره😂😁