سلام...من خیلی مشکلات داشتم و دارم...هر جور مشکلی بگی کشیدم ولی همه میگفتن شاکر باش..منم میگفتم باشه ولی صبرم دیگه تموم شده... قوربون خدا بشم کاش یکم هوام رو داشته باشه...
بعد سالها تولد بچه یکی از اقوام خیلی نزدیکم دعوت شدم..خیلی ذوقش رو داشتم و کلی برنامه ریزی کردم...هفته قبل خوشحال و خندان رفتم دیدن مادرشوهرم که عازم سفر بود ....گفت فلانی دعوتت کرده تولد....گفتم چه روزی؟از شانس گوه من دقیقا همون روزی که تولد دعوت شده بودم...کسی که دعوت کرده اصلا رفتار خوبی باهام نداره و پشت سرم کلی حرف زده بود و اصلا اگه جای دیگه هم دعوت نبودم نمیخواستم برم...چون مطمئنم برای تمسخر و فضولی دعوتم کرده...خلاصه گفتم منم دعوتم و نمیام....مادرشوهرم خیلی بهش برخورد و با وقاحت تمام برگشت گفت به فامیلت زنگ بزن بگو بندازه شب آخه تولد فامیل ما تو تالاره توخونه نیست که*یه جوری گفت که یعنی تولد فامیل تو ارزشی نداره*....من خاک بر سر هیچ جوابی ندادم بهش ..نتونستم بگم تو به فامیلت بگو بندازه یه وقت دیگه....خلاصه مادرشوهرم خواستم خداحافظی کنم خیلی باهام بد برخورد کرد ولی من کشش ندادم و گفتم موضوع تموم شده...ولی
