یه کوچولو سرما خوردهم. همسرم خونه نبود. دخترم کوچیکه. با غرور گفت: «مامان من برات چایی میارم.» با ذوق و شوق رفت چایی بریزه، در قوری افتاد زمین و هزار تیکه شد. حس کردم خیلی تو ذوقش خورد. با خجالت برگشت بهم نگاه کرد. گفتم: «مامان تو از اون در قوری برام باارزشتری. تازه، شکستنی حتما یه روزی میشکنه.»
خیلی خوشحال شد. پرسید: «واقعی میگی؟» گفتم: «معلومه!»
بهم کمک کرد، جاروبرقی رو آورد و من جارو کشیدم.
همین 😉
کاش همیشه بتونم حرفهای خوب بهش بزنم.