ببین خیلی طولانیه خلاصش اینکه خانوادمون باهم تفاهم نداشتن خانوادش عوضی بودن زده بودن زیر همه ی حرفاشون بعد تو گوش پسره میخوندن هی بد منو میگفتن یه روز اومد گفت بدرد هم نمیخوریم جدا بشیم بهتره خیلی داغون شدم کلی اصرار که درستش میکنم و فلان ولی رفت
بعد یکماه برگشت که بدون تو نمیتونم زندگی کنم بزار مستقل شم زندگیمو جمع کنم قید خانوادمو میزنم خلاصه اوکی شدیم دوباره خانوادش شروع کردن بازم بینمون بهم خورد ببین خیلی حالم بد بود خییییلی روانی شده بودم ولی فهمیدم که واقعا بدردم نمیخوره خیلی فکرکردم که چرا اینقد خودمو درگیرش کردم ایا من با همچین ادم دمدمی که اختیاری از خودش نداره میتونم زندگیمو بسازم فردا روز خانوادش چه کارها که باهم نمیکنن
پسر خالم خواستگارم بود وقتی که فهمیدن بهم خورده پا پیش گذاشتن منم فرصت خواستم که فکرکنم و سنگامو با خودم وا بکنم با خیلیا مشورت کردم پا رو دلم گذاشتم و جواب مثبت دادم اون اقا هم همسایه بودیم وقتی فهمید تازه فهمید که چی شده و هرچی تلاش کرد التماس کرد دیگه قبولش نکردم