ی بار دیگه خواهر شوهرم زنگ زد به باباش گفت شاید بیام امشب خونتون
منم اونجا بودم شد ساعت 8 نیومد
منم دیگ گفتم نمیاد اندازه خودمون برنج درست کردم
کوبیده و سالاد فصل
شد ساعت 9 دیدم اونو بچش و شوهرش اومدن گفتن که رفتیم خونه ببینیم قراره جابه جا بشیم
من خیلییی بهم برخورد
بعد از در اومده میگکه آجی چای درست کردی 😐😐
منم فقط یه لبخند بهش زدم و هیچی دیگ بهش گفتم کبابا رو تو درست کن
سرسفره هم به شوهرم گفتم شام که خوردم بهم میگی آماده شو ببرمت خونه دیره بابات حرف نزنه
که ظرفا میوفته گردن من
دیگ ظرفا رو هم خودش شست
بعد اون هم من اصلااااااااا نرفتم اصلااااااا
ی بار به شوهرم گفته بود که فردا ساعت ۳ بعداز ظهر من میام خونه بابا اینا توام زنتو بیار منم به شوهرم گفتم امتحان دارم نمیتونم بیام اگرم بیام نزدیک شام میام نه ۳ بعدازظهر من نمیتونم انقد زود بیام
شوهرم قهر کرد بخدا یک هفته هیچی نخورده بود بعد کفر میکرد میگفت من زن دارم و یک هفته س خشکشدم از گرسنگی
اون یک هفته مرخصی بود ولی یک بار نیومد دیدن من
نمیدونم بخدا چیکار کنم دیگ اگه برم اینجوری میشه اگرم نرم باز زندگیم میشه زهرمار