نزدیک اذانه..شوهرم خوابه من بیدارم...امشب خیلی دلتنگ بابام شدم.. بچه بودم از دستش دادم....اونقدر خاطراتم از بابام دوره که انگار هیچ وقت بابا نداشتم و رویای محوی ازش مونده...سال به سال خاطره هاش کمرنگ و کمرنگتر میشن... و کم کم انگار واژه ی پدر از اول در لغت نامه ی زندگیم تعریف نشده...
اما گاهی بعد ار نماز صبح هر چند ماه یکبار وقتی توی خوابم صداش رو میشنوم...یا هیبتی رو حس میکنم...فقط چند لحظه....اما سالی دوبار برام خیلی کمه...بیشتر دوست دارم ببینمش....دایی بزرگه شوهرم خیلی خیلی خیلی چشماش؛ صداش و طرز حرف زدن و حتی طرز نشستنش خیلی خیلی مشابه پدرمه...اولین بار وقتی دیدمش دلملرزید و نمیتونستم نگاش کنم...قلبم میسوخت از حسرت ...بعد ها کم کم اونقدر غرق نگاهش میشدم که یهو به خودم میومدم زل زدمبهش....توی مهمونی ک ایشون بودن تپش قلبم زیاد میشد و تنم میلرزید..بعضا وقتی باهام دست میدادن خانم ها از لرزش دستام میگفتن چته ..
وقتی برمیگشتم خونمون قاب عکس بابامرو میگرفتم و بهش میگفتم امروز دیدمت...
میگفتم اگه زنده بودی الان یکم پیرتر از دایی شوهرم بودی ولی شکل اون بودی....عکسش رو میبوسیدمش و تو دلم میگفتم اگه میشد به گذشته برگشت شاید ازخدا میخواستم جون من رو جای تو بگیره...
الان ولی توی مهمونی ها دورترین نقطه میشینم و اصلا نگاهش نمیکنم...با خودم میگم فقط تشابه ظاهری و رفتاری با پدر خدا بیامرزم داره..اما پدرم نیست...هیچ وقت نمیتونه جای پدرم باشه....پدرم توی عالم بیداری نیست.شاید توی عالم خواب لحظاتی رو درچشماش غرق بشم و بگم دلتنگشم..دوستش دارم و مراقب مامانمم🙂 و اونقدر سیر نگاهش کنم تا هیبتش از یادم نره...💔🥹