وای خدا چقدر این فربان پررو هستش به طلا میگه سوجان از بچگی عاشق ودیوونه من بود کاملا برعکس بود اینارا که داشت میگفت از یک طرف ازش عصبانی شدم از یگ طرفم خندم گرفت بابت حرفاش بعدخودش دلش نمیخواست خانوادش خونش باشند گفت که زنش می خو اد البته یعنی ثریا گفت که باخانوادش رفت وآمد نکنه بعدم طلا بابت قمار باز بودن قربان نارا تحت بود اما قربان فهمیدن قضیه طلا را بهونه کرد وبه ثریا گفت که شاید این طوری بتونه به ایم اینکه مثلا روابط دوتا برادر را خوب کنه به اسن بهونه سوجانم بگیره بعدم اون همکار قربان که به طلا فکر کنممطروب داد احتمالا بچش یخ چیزیش بشه بعدم قربان می خواد یک چیزایی از بخشدار بفهمه که آتو بگیره وکله پاش کنه که خودش بشه بخشدار.