مامانش میرفت سرکار
از وقتی که نوزاد بود پیش خودم بود
مامانم حواسش بهش بودا اما بیشتر به من میچسبید
فرض کن شیشه شیرشو من حاضر میکردم
غذا میدادم بهش
وقتی میخواست دندون در بیاره تب میکرد حواسم بهش بود
خلاصه موقعی که نشست ، خوابش میومد ، راه رفت
دنبالش راه میرفتم...همه جا و همه جاا حواسم بهش بود
وقتی مریض بود.....
حتی پیش میومد شب بمونه پیشم و کنارم بخوابه ..وقتی مامانش میومد دنبالش کلی گریه میکرد
خلاصه الان ۶ سالشه
منم ۱۷ سالمه
از وقتی دو سالش بود مامان صدام میزنه . هرچی تلاش کردم از سرش بندازم نشد😢اخه من چکار کنم؟
دیگه خجالت میکشم از زنعموم..
برا دوتامون خوب نیست..............
خیلی وابستگی زیاد شده
البته من اونو عضوی از خانوادم میبینم
اما خب این مامان گفتنه خیلی زشته مگه نه؟
چکارش کنم؟
با اینکه الان دیگه خیلی کم میاد خونمون اما هروقت منو میبینه میگه مامان😕(الان دیگه مامانش سرکار نمیره بنا به دلایلی)
شما بودین چکار میکردین؟
مثلا امروز بهم زنک زد گفت مامان میای با هم بریم حیاطی لباسای کلاس اولمو نگاه کنیم(به جای لباس فرم میکه للاس کلاس اول😅)