از خودم نجات بدم...
احساس میکنم باید یه لطفی به تموم دنیا بکنم و بمیرم... خیلی فکر بولشت و مسخرهایه متوجهام ولی فقط نمیتونم جلوش رو بگیرم!!
احساس میکنم نباید وجود داشته باشم؛ حداقل فیزیکی
قبلا که یه بار دچار این افکار شده بودم متفاوت بود؛ اولا که هدفم این بود که خودم رو از این دنیا نجات بدم نه دنیا رو از وجود خودم... کلی زجر کشیدم تا سالم از شرشون خلاص بشم و بعد از یک سال رهایی؛ الان این طوری برگشتن... دوما که به هر راهی فکر میکردم ولی الان فقط چاقو!!
همش توی خیالاتم خودمو باهاش تیکه پاره میکنم یه جوری که راه برگشتی نباشه. از پاهام شروع میکنم میرسم به گردنم؛ یا این که نه، توی یه حرکت شاهرگ گردنمو میزنم!!
هرچی چاقو میبینم با کنجکاوی بررسیش میکنم. تیزیش رو بررسی میکنم دستم رو میکشم روش. کلا محو و ماتش میشم و باید به زور خودم رو قانع کنم که بذارش کنار و به این دری وری ها فکر نکن!
شاید بیانش خندهدار باشه ولی صرفا فکر کردم اگه بنویسمش یا دربارهش حرف بزنم شاید بتونم کمی از شرش خلاص بشم...
راستی کاربر جدید هم نیستم؛ روی اون اکانتم تاپیک نمیتونم بزنم...