دخترا من واقعا نمیدونم چیکار کردم که بابام اینطوری می کنه، با اون خواهرم خوبه ولی وقتی که من در کنارش هستم می تونم تنفرش نسبت به خودم رو احساس کنم.
تنها کارش با من فقط دعواست و یه وقتایی به اجبار منو جایی می رسونه.
تموم حرفاش اینه که از ازدواج و بچه دار شدن پشیمونه.
پیش عمه هام میگه پیش مادربزرگم میگه.
با مادر و خواهرم نسبتاً خوبه ولی من مطمئنم که به اندازهی سر سوزن من رو دوست نداره.
همیشه نقطهی مخالف منه، هیچوقت کنار این پدر احساس امنیت و آرامش نکردم.
اونقدر پدر بدی نیست که فکر کنید ولی همین که میدونم پدرم دوستم نداره قلبمو می شکنه.
ولی با این وجود من خیلی دوسش دارم و مدام نگرانشم.
پدرم توجه کردن و محبت بلده ولی هیچوقت به عنوان یک پدر این الطاف رو در حقم نکرده.
من به خاطر همین کمبود محبت و احساس ضعف همیشه تو زندگیم از همون بچگی عاشق حس ترحم دیگران نسبت به خودم بودم. عاشق این بودم که یکی دلش به حال من بسوزه، عاشق این بودم که یکی برای من گریه کنه حتی خوده پدر و مادرم.
امیدوارم خدا این حرفم رو نشنوه ولی وقتایی که مریض میشم احساس خوبی دارم چون یکم توجه جذب می کنم.
شما بگید من با این احساس همیشه بیدار چیکار کنم واقعا دیگه توان ادامه دادن ندارم.💔