چهار سال پیش وقتی شوهرم سرباز بود پسرم ۳ سال و دخترمم حامله بودم اونم ۶ ماهه یعنی شکمم جلو بود
شوهرم یکماه رفت آموزشی اونم شهری ک ساعت ها با ما فاصله داشت
و دسترسی من ب شوهرم تنها زنگ اون بود نه من
مادرم تو این یکماه منو هرروز میبرد خونه خودش و کلا اونقد بهم میرسید ک بچم کلا تواون یکماه جون گرفت
چون من دخترموحامله بودم خیلی حالم بد شد شدید
پسرمم چون مادرم بود خیلی خوش میگذشت بهش چون مامانم شدیدا آدم مهرون و دلسوز بود و کلا برا خودش هیچی نخواست و برا ما خواست
یادمه یروز ک مامانم نهار گذاشته بود بابام داشت میومد دنبالم دم رفتن یه سر رفتم خونه مادرشوهرم ک تو ساختمون باهمیم
همون لحظه گفت من نهار پختم بمونید گفتم دستت درد نکنه بابام داره میاد اینام یکم اصرار کردن گفتم بابام داره میاد
کلا دوست ندارم دم هرچیزی منو دعوت کنن باید از قبل خبرشو بدن
....
خب شوهرم ک اومد و تموم ششد سربازیش
پدرش گفته بوده ک من قربونی سربازیت رو میگیرم
چون همه داداشارو گرفتم تورم میخوام من بگیرم
من ب شوهرم گفتم فلانی نه خودت بگیر چون من میخوام ب خانوادم شام بدم
شوهرمم گفت بابام گفته من نمیتونم چیزی بگم
گفتم لااقل نصفشو تو بده ک من بتونم کاری بکنم
گفت حالا بذار ببینم
خلاصه این اتفاق نیفتاد و پدرشوهرم خودش گرفت
و همون روز سرشو دادن پدر جاریم برید و نهار اینا جگرشو با گوَشت و سیب زمینی تفت دادن و خانواده شوهرم موند نهار با پدر جاریم
باقیشم پخش کردن
یعنی اصلا خانواده من نبود و من همچنان ناراحت بودم
و با شوهرمم بارها دعوا کردم
حتی بارها گفت برم گوشت بخرم و شام بده گفتم دیگه فایده نداره
ب موقعش باید کاراتو میکردی
خلاصه گذشت و حتی شوهرم ب زبون نیاورد این جریانو
حالا شوهرم چند روز پیش رفته بود کربلا و روزی ک رفت جاریم مجلس گرفته بود چون شوهر اونم رفته بود
من ب جاریم گفتم تو تایمی ک تو مجلس داری من باید شوهرمو راهی کنم امکان داره دیر برسم گفت اشکال نداره
شوهرمو راهی کردم و رفتم دیدم مجلس تموم شده و نشستم همه ام بودنا
مادرشوهرم گفت بیا اینجا و رفتم
دیگه تقریبا مردم کم کم داشتن میرفتن ک مادرشوهرم گفت من میرم کنار بشینم وسطیم
رفت کنار نشست من و یکی از جاریامم باهم دوستیم باهم رفتیم کنار نشستیم
مادرشوهرم وقتی خواست بره اصلا باما حرف نزد رفت با خواهرای جاریم ک مجلس داشت خدافظی کرد با ما اصلا حرف نزد مام خیلی ناراحت شدیم چون خمون لحظه خواهر جاریم متوجه جریان شد
(( این جریان بی محلیش فقط برا منه یعنی اگ این جاریم ک با من بود تنها بود خیلی تحویلش میگرفت
چون مثلا من میرم خونشون سلام میدم پدرشوهرم ج میده این ج نمیده))
خلاصه من میخواستم بگم فلانی منم میخوام مجلس بگیرم دیدم این اینکارو کرد دیگ نگفتم
شبش شد ساعت ده شب زنگ زد گفت فردا محلس دارم
گفتم برا چی گفت برا شوهرت
گفتم خب ب منم میگفتی منم یکاری میکردم
گفت مجلسه دیگ هفتگی خانمامیگیرن
چون شوهر من خب من دوست داشتم خانوادمم باشن
یعنی حرفش رو ب سرعت باد تغییر داد منم گفتم باشه و قطع کردم
من این جریانو باجاریم در میون گذاشتم
و فهمیدم ب اون گفته ب خواهرات و مادرت هم بگو بیاد
و فرداش شد رفتم دیدم خاله شوهرم و دختراش و مادرشوهر جاریم و (دختراشم دعوت کرده بود اما نیومده بودن)
دختر عموهای شوهرم
مادرجاریم
و یکی دیگه از جاریامم مادرش کربلاس اون نیوموه بود
قطعا اونم دعوت میکرد
بقدری ناراحت شدم ک حد نداشت
روز قبلش شوهرم تو مرز بود زنگ زد جریانو گفتم ک مادرت ب من گفت بیا روضه گفت حتما یادش رفته
اما رفتم فرداش تو مجلس این همه ادم رو دیدم دیگه پیامم میدادجوابشو ندادم
شوهرم دوبار پیام داده ج ندادم زنگم زده بود اما بی پاسخ بود و خودمم تا الان حتی یبار زنگم نزدم
حالام منتظرم فردا یا پس فردا بیاد تکلیفمو مشخص کنم
نمیدونم چی بگم و چکار کنم