2777
2789

چهار سال پیش وقتی شوهرم سرباز بود پسرم ۳ سال و دخترمم حامله بودم اونم ۶ ماهه یعنی شکمم جلو بود


شوهرم یکماه رفت آموزشی اونم شهری ک ساعت ها با ما فاصله داشت 

و دسترسی من ب شوهرم تنها زنگ اون بود نه من


مادرم تو این یکماه منو هرروز میبرد خونه خودش و کلا اونقد بهم میرسید ک بچم کلا تواون یکماه جون گرفت 

چون من دخترموحامله بودم خیلی حالم بد شد شدید


پسرمم چون مادرم بود خیلی خوش میگذشت بهش چون مامانم شدیدا آدم مهرون و دلسوز بود و کلا برا خودش هیچی نخواست و برا ما خواست


یادمه یروز ک مامانم نهار گذاشته بود بابام داشت میومد دنبالم دم رفتن یه سر رفتم خونه مادرشوهرم ک تو ساختمون باهمیم 

همون لحظه گفت من نهار پختم بمونید گفتم دستت درد نکنه بابام داره میاد اینام یکم اصرار کردن گفتم بابام داره میاد 

کلا دوست ندارم دم هرچیزی منو دعوت کنن باید از قبل خبرشو بدن

....


خب شوهرم ک اومد و تموم ششد سربازیش 

پدرش گفته بوده ک من قربونی سربازیت رو میگیرم 

چون همه داداشارو گرفتم تورم میخوام من بگیرم 


من ب شوهرم گفتم فلانی نه خودت بگیر چون من میخوام ب خانوادم شام بدم 


شوهرمم گفت بابام گفته من نمیتونم چیزی بگم

گفتم لااقل نصفشو تو بده ک من بتونم کاری بکنم 

گفت حالا بذار ببینم


خلاصه این اتفاق نیفتاد و پدرشوهرم خودش گرفت

و همون روز سرشو دادن پدر جاریم برید و نهار اینا جگرشو با گوَشت و سیب زمینی تفت دادن و خانواده شوهرم موند نهار با پدر جاریم 

باقیشم پخش کردن 


یعنی اصلا خانواده من نبود و من همچنان ناراحت بودم 

و با شوهرمم بارها دعوا کردم


حتی بارها گفت برم گوشت بخرم و شام بده گفتم دیگه فایده نداره 

ب موقعش باید کاراتو میکردی 

خلاصه گذشت و حتی شوهرم ب زبون نیاورد این جریانو 




حالا شوهرم چند روز پیش رفته بود کربلا و روزی ک رفت جاریم مجلس گرفته بود چون شوهر اونم رفته بود 

من ب جاریم گفتم تو تایمی ک تو مجلس داری من باید شوهرمو راهی کنم امکان داره دیر برسم گفت اشکال نداره 

شوهرمو راهی کردم و رفتم دیدم مجلس تموم شده و نشستم همه ام بودنا 

مادرشوهرم گفت بیا اینجا و رفتم 

دیگه تقریبا مردم کم کم داشتن میرفتن ک مادرشوهرم گفت من میرم کنار بشینم وسطیم 

رفت کنار نشست من و یکی از جاریامم باهم دوستیم باهم رفتیم کنار نشستیم 

مادرشوهرم وقتی خواست بره اصلا باما حرف نزد رفت با خواهرای جاریم ک مجلس داشت خدافظی کرد با ما اصلا حرف نزد مام خیلی ناراحت شدیم چون خمون لحظه خواهر جاریم متوجه جریان شد 

(( این جریان بی محلیش فقط برا منه یعنی اگ این جاریم ک با من بود تنها بود خیلی تحویلش میگرفت 

چون مثلا من میرم خونشون سلام میدم پدرشوهرم ج میده این ج نمیده))

خلاصه من میخواستم بگم فلانی منم میخوام مجلس بگیرم دیدم این اینکارو کرد دیگ نگفتم 

شبش شد ساعت ده شب زنگ زد گفت فردا محلس دارم 

گفتم برا چی گفت برا شوهرت 

گفتم خب ب منم میگفتی منم یکاری میکردم 

گفت مجلسه دیگ هفتگی خانمامیگیرن 

چون شوهر من خب من دوست داشتم خانوادمم باشن


یعنی حرفش رو ب سرعت باد تغییر داد منم گفتم باشه و قطع کردم 


من این جریانو باجاریم در میون گذاشتم 

و فهمیدم ب اون گفته ب خواهرات و مادرت هم بگو بیاد

و فرداش شد رفتم دیدم خاله شوهرم و دختراش و مادرشوهر جاریم و (دختراشم دعوت کرده بود اما نیومده بودن)

دختر عموهای شوهرم 

مادرجاریم 

و یکی دیگه از جاریامم مادرش کربلاس اون نیوموه بود 

قطعا اونم دعوت میکرد 

بقدری ناراحت شدم ک حد نداشت

روز قبلش شوهرم تو مرز بود زنگ زد جریانو گفتم ک مادرت ب من گفت بیا روضه گفت حتما یادش رفته 

اما رفتم فرداش تو مجلس این همه ادم رو دیدم دیگه پیامم میدادجوابشو ندادم 

شوهرم دوبار پیام داده ج ندادم زنگم زده بود اما بی پاسخ بود و خودمم تا الان حتی یبار زنگم نزدم


حالام منتظرم فردا یا پس فردا بیاد تکلیفمو مشخص کنم 

نمیدونم چی بگم و چکار کنم 

عزیزم بنظرم حساسی

همه ی مادر شوهرا همینن نمونش مادر شوهر خودم

ول کن فاصلتو باهاشون حفظ کن دنبال ادب توی اونا نگرد و واسه خودت و شوهرت ناراحتی درست نکن

خانوادتم خودت دعوت نکن

شوهرت میخاسته جدا گوشت بگیره دعوتشون کنه اشتباه کردی نزاشتی

دنبال خاله زنک بازیای مادرشوهر خواهر شوهر نباش ک تمومی نداره

به شکت اعتماد کن. به اعتمادت شک...🖤

اینجور مسایل باید خودت حل کنی ربطی به آقایون نداره 

قانون بقا در این جهان 👈🏻قانون جنگل😑نیست.انسان متعهد به قانونی فراتر از (صرفا برای زنده ماندن)است.یگانه قانون بقا برای آدمیزادی که می خواهد انسان شود،حفاظت از خود و مسئولیت پذیری اول در مقابل خویشتن و سپس احترام به حقوق دیگران است. 
بیشتر ببینید

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

اسی چقدر گیر میدی اگه بخوایی به بقیهه به زور بگی باید بمن احترام بذارین بدتر میکنن...حس میکنم باهاشون نمیجوشی اونام ازت خوششون نمیاد زیاد‌‌..


ذهن عزیزم،هیچ خبری نیست بخدا،همه چیز خوبه،نشستیم دیگه ،چرا مضطرب میشی اخه؟

عزیزم بنظرم حساسیهمه ی مادر شوهرا همینن نمونش مادر شوهر خودمول کن فاصلتو باهاشون حفظ کن دنبال ادب تو ...

آخه مادرم فوت شد و دیگ فایده ای نداشت 

حساسیت نیست وقتی میبنی تو این جور مواقع این رفتار زشت رو میکنن حتما دلیلی داره

باز مادرشوهر تو خوبه

مادرشوهر من بود تا الان زندگی نزاشته بود واسم

بچه ها زندگیم خیلی ب این وابستت ک حتما امسال بشه....ی صلوات مهمونم میکنید ک امسال بشه؟........سلام.بچه ها متن قبلی واسه سال ۹۹ بود و سال ۱۴۰۰ اتفاقی ک میخاستیم افتاد😍با دعاهای شما و خواست خدا با عشقم ازدواج کردیم(خدایاشکرت)❤️🥰میشه امسالم دعا کنید مام خونه دار شیم؟مرسی از دلای مهربونتون
بیشتر ببینید

وقتی شوهرت گفته گوشت بگیریم شام بدیم باید میگفتی باشه ی مراسم خوب میگرفتی جلو شوهرتم تشکر حسااابی از مادرپدرت میکردی .‌گل هم‌میخریدی میدادی بهشون. 

ب کسی ام ربطی نداشت .

تو مراسماشونم هرچی خانوادت نباشن بهتره. خصوصا اگر تفاوت فرهنگی باشه یا طرف بی لیاقت باشه.‌

parasoo1989@
آخه مادرم فوت شد و دیگ فایده ای نداشت حساسیت نیست وقتی میبنی تو این جور مواقع این رفتار زشت رو میکنن ...

همشون همینن عزیزم 

مادرشوهر منم دقیقا همینه

ول کن بابا بچسب ب زندگی خودت زندگیو کوفت شوهرت نکن

به شکت اعتماد کن. به اعتمادت شک...🖤

وای چه قد  طولانی بود. اسی چرا از هر چی ماجرا می سازی. خوب می گفتی گوشت قربونی بدن ببری برا خانوادت. یا یه روز شام دعوت می کردی تموم. در مورد بی محلی هم همه فرار نیس که ما رو دوس داشته باشن بی محلی می کنه تو هم محل نزار.مجلس می گیره برا شوهرت از خدات باشه من باشم یه کم دیر می رم کاری هم نمی کنم والا. 

اسمش روشه عزیزم هیچوقت مادر خودت نمیشه.اصلا توقع یا انتظاری نداشته باش تا خودت آرامش داشته باشی اهمیت نده.ما هم ازین دست داستانا زیاد داریم ماه پیش اولین سالگرد برادر جوونم بود مجلس دعای زنونه داشتیم دعوت کرده بودیم نیومدن حتی یه تماس نگرفت با مادرم تلفنی حداقل تسلیت بگه اولش خیلی عصبانی و ناراحت بودم بعد بیخیال شدم چرا خودمو برا یه عده آدم بی شخصیت آزار بدم

اهل دردی كه زبان دلِ من داند، نيست...🙃
ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز