2777
2789

من چند ماهه عروسی کردم


دوتا برادر شوهر بزرگ دارم متاهلن و بچه دارن


شوهرم باهاشون شریکه و با مادرشوهر تو یه حیاطم بخاطر همین زیاد میبینمشون


بزرگه عادیه منو خیلی دوست داره مثل بچه خودش میبینه 


شوخی میکنه باهام سعی میکنه تو دورهمی بخندونه همیشه با لبخند جوابمو میده و کادوهای گرون می‌خره میده خانومش بهم هدیه بده 


همین برادرشوهرم منو دیده بود و به شوهرم پیشنهاد داده بود با من ازدواج کنه


ولی دومیه مدتیه یجوریه


یکم خجالتیه درست اصلا هم باهام راحت نیس 


قبلا زیاد از من دوری می‌کرد حرف نمیزد فرار می‌کرد شوهرم میگفت ازت بدت نمیاد فقط گاهی لباس کوتاه میپوشی اینطوریه الیته کوتاه هم نبودا معمولی معمولی بیرون چادر سرمه ولی پیش اینا نه


ولی مدتیه فرار نمیکنه اخم نمیکنه 


فقط همش انگار به زور داره جلوی خودشو میگیره نگاه نکنه


یا یهو میبینم حواسش نیس محو من شده تا من میبینم به خودش میاد سرشو میندازه پایین


یا اصلا منو میبینه انگار خوشحال میشه 


یا وقتی نگام میکنه لبخند میزنه و اینا 


یا مثلا با بچش بازی میکنه یا هر چی حرفی میزنه نگاه میکنه ببینه من نگاش میکنم یا نه


یا یبار اومد دنبال من از خونه مادرم چون شوهرم نتونست اصلا خیلی خوشحال بود 


اون خیلی آدم مذهبی و با شخصیتی هس


منم اصلا اهل خیانت نیستم و با حیا هستم


نگرانم فقط که نکنه خدای نکرده ناخواسته دلشو برده باشم عذاب وجدان دارم خیلی 


آخه من تو این مدت که مثلا نامزد بودم یا تازه عروس پیش اینا که مثلا از من زیاد بزرگن و بچه دارن راحت بودم چادر نمیموشیدم گاهی حجابم آنچنان کامل نبود


و بعضی اوقات تو نامزدی یا بخاطر جاری ها که حسودی بکشن به خودم میرسیدم 


بعدش من از جاریم خیلی زیاد خوش هیکلتر و خوشگل ترم 


و البته سنم کمتره یجورایی صورتم هر کسی رو جذب میکنه


قبل ازدولج ۴۰ ۵۰ تا خواستگار داشتم


عذاب وجدان گرفتم دیگه رومم نمیشه پیش اینا چادر سر کنم

شاید شما قضاوت میکنی یا اشتباه برداشت کردی!

ارتباطت و کم کن

میشه یه صلوات بفرستی برام🥲 با شعله ی خورشيد چه سازد نفسِ صبح روشن‌تر از آنم که توان کرد خَمُوشم 💙 عشق مثل جنگه! شروع کردنش آسونه تموم کردنش سخته ولی فراموش کردنش محاله و در آخر کویر خود ماندن و روئیدن هنر است!

۵۰ تا خواستگار اوه 😂😂😂

میشه یه صلوات بفرستی برام🥲 با شعله ی خورشيد چه سازد نفسِ صبح روشن‌تر از آنم که توان کرد خَمُوشم 💙 عشق مثل جنگه! شروع کردنش آسونه تموم کردنش سخته ولی فراموش کردنش محاله و در آخر کویر خود ماندن و روئیدن هنر است!

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



تو رو خدا به ما رحم کنین بذارین دو تا برگ واسمون بمونه هنوز کلی مونده تا پاییز ما واسه از دست دادن برگامون خیلی جوونیم 

 یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨

بنظرم زیادی خودتو تحویل میگیری و حست اشتباهه ، همچین چیزهایی که گفتی تو ذهن اون بنده خدا نیست، بیشتر خودت پیش خودت ،خودتو خیلی کانون توجه در نظر گرفتی در صورتیکه در واقعیت اینطور نیست

دختری از سادات هستم، بر دشمن مرتضی علی لعنت، ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم، خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو💚🍃
انشالله که من اشتباه متوجه شده باشم آخه چجور هر مراسمی مهمونی پیش همیم هممون

ب شوهرت بگو من نمیدونم داداشت چرا اینقد منو نگا میکنه با زبون بی زبونی بگو ببی چی میگه

میشه یه صلوات بفرستی برام🥲 با شعله ی خورشيد چه سازد نفسِ صبح روشن‌تر از آنم که توان کرد خَمُوشم 💙 عشق مثل جنگه! شروع کردنش آسونه تموم کردنش سخته ولی فراموش کردنش محاله و در آخر کویر خود ماندن و روئیدن هنر است!
نامحرم نامحرم دیگه چ فرقی داره اگ بدحجابی همیشه باش

بله درسته من چون تو نامزدی میومدم یکی دو روزی خونه مادرشوهر میموندم و یا همیشه تو مراسمات پیش همیم دیگه سختم بود همش توجه کنم به حجابم

بعد میگفتم اینا سنشون بالاس زن و بچه دارن به من توجه ای نمیکنن

از حرص جاری و اینکه جلو شوهرم پیش اونا خیلی خوشگل باشم به خودم می‌رسیدم همیشه

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792