من چند ماهه عروسی کردم
دوتا برادر شوهر بزرگ دارم متاهلن و بچه دارن
شوهرم باهاشون شریکه و با مادرشوهر تو یه حیاطم بخاطر همین زیاد میبینمشون
بزرگه عادیه منو خیلی دوست داره مثل بچه خودش میبینه
شوخی میکنه باهام سعی میکنه تو دورهمی بخندونه همیشه با لبخند جوابمو میده و کادوهای گرون میخره میده خانومش بهم هدیه بده
همین برادرشوهرم منو دیده بود و به شوهرم پیشنهاد داده بود با من ازدواج کنه
ولی دومیه مدتیه یجوریه
یکم خجالتیه درست اصلا هم باهام راحت نیس
قبلا زیاد از من دوری میکرد حرف نمیزد فرار میکرد شوهرم میگفت ازت بدت نمیاد فقط گاهی لباس کوتاه میپوشی اینطوریه الیته کوتاه هم نبودا معمولی معمولی بیرون چادر سرمه ولی پیش اینا نه
ولی مدتیه فرار نمیکنه اخم نمیکنه
فقط همش انگار به زور داره جلوی خودشو میگیره نگاه نکنه
یا یهو میبینم حواسش نیس محو من شده تا من میبینم به خودش میاد سرشو میندازه پایین
یا اصلا منو میبینه انگار خوشحال میشه
یا وقتی نگام میکنه لبخند میزنه و اینا
یا مثلا با بچش بازی میکنه یا هر چی حرفی میزنه نگاه میکنه ببینه من نگاش میکنم یا نه
یا یبار اومد دنبال من از خونه مادرم چون شوهرم نتونست اصلا خیلی خوشحال بود
اون خیلی آدم مذهبی و با شخصیتی هس
منم اصلا اهل خیانت نیستم و با حیا هستم
نگرانم فقط که نکنه خدای نکرده ناخواسته دلشو برده باشم عذاب وجدان دارم خیلی
آخه من تو این مدت که مثلا نامزد بودم یا تازه عروس پیش اینا که مثلا از من زیاد بزرگن و بچه دارن راحت بودم چادر نمیموشیدم گاهی حجابم آنچنان کامل نبود
و بعضی اوقات تو نامزدی یا بخاطر جاری ها که حسودی بکشن به خودم میرسیدم
بعدش من از جاریم خیلی زیاد خوش هیکلتر و خوشگل ترم
و البته سنم کمتره یجورایی صورتم هر کسی رو جذب میکنه
قبل ازدولج ۴۰ ۵۰ تا خواستگار داشتم
عذاب وجدان گرفتم دیگه رومم نمیشه پیش اینا چادر سر کنم