سلام
چند شب پیش خواهرشوهرا و اینا اومدن مهمونی خونمون
حالا حرفش شد شوهرم گفت بیست و سوم میخوام برم جایی کار مهمی دارم
اینا هم تقویم دستشون بود گفتن آره پس فرداس و اینا
بعد شوهرمم خیلی خسته بود خوابش میومد اینا رفتن
من بت پدرشوهر اینا تو یه حیاط زندگی میکنم
این خواهرشوهرم مجرده
پدرشوهرم دوتا خونه داره یکی واسه مهمون یکی خودشون میشینن
این خواهر شوهرم که بالای ۳۰ سالشه اکثر شبا میره میخوابه اتاق مهمان
ما هم زود خوابیدم البته من خوابم نمیبرد
چون اتاق گرمه تو سالن میخوابیم
تمام برقا خاموش بود ولی مرده ها و نکشیده بودم
ساعت یک نصف شد
شوهرمم گیج خواب بود
یهو دیدم یه چیز سفید رنگ شبیه روح داره میاد سمت خونه
لباس خواهر شوهر رنگ روشن بود تو تاریکی اونطور دیده میشد
وای خدایا عرق کردم زبونم بند آوند نمیتونستم حرف بزنم از ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن
یهو اومد پشت در فهمیدم خواهرم هس در زد ولی تو تاریکی صورتش ترسناک بود
خیلی زیاد میترسیدم مشخص بو. پشت در داره لبخند میزنه
بزور شوهرمو بیدار کردم رفت ببینه چی میگه
گفته بود فردا بیست سومه شوهرم گفت نه بیست دومه
اونم زود قبول کرد رفت از ترس تا صبح نخوابیدم
شوهرمم چیزی بهش نگفت حتی پشت سرش
فرداش با پرویی اومده بود گردو واسش آسیاب کنم
بعد یهو با خنده گفت دیشب که نترسیدی گفتم چرا خیلی ترسیدم
حتی یه معذرت خواهی نکرد
برگشت گفت خواب بودم یهو بیدار شدم اومدم
انگار تو خواب دیده بود
مادرم میگه اینسری رو گذشت کن اگه تکرار کرد برو به مادرش بگو