اوووف چه شبیه امشب من استرسم بیشتر از بچه هاست😩
ظهر ک یه کم قاطی کردم سر لباس یزدانی
بماند
کلی از صب بدو بدو داشتم کلی حال داد خدایی
رفتیم مقنعه خریدیم، لباسا نیا رو تحویل گرفتیم
بعد رفتیم مدرسه مامانم تو روستا جاتون خالی خیییییلی حال داد
روز آخر کاریش بود و دیگه بازنشست شد
رفتیم وسایلشو آوردیم
چند دست لباس واس دانش آموزاش خریده بود اومدن همونجا بهشون دادیم
کلی تو مدرسه حال داد
من کلی گچ و لوحه های خییییلی قدیمی یعنی تقریبا واس زمان کتاب فارسی خودمون بود ک آوردمشون خیلی باحالن😍😍😍 ک یادم رفت بیارمشون تو خونه مامانم موندن، بعدا میارم نشونتون میدم
و یه چیز یادگاری مامانم بهم داد اون فلاسک بود😂گفت من هر صب تو این چای دم میکردم حالا تو ببر توش درست کن
و ببینید هر روز دختراش اینو تمیییز میشستن زنگ آخر واسه روز بعد تمیز باشه ببینید چه گله😍
اینم دفتر مدرسه
داشتیم تمیزش میکردیم یه کم بهم ریختس