وااای خاطره دااارم ازش😂😂😂
ازبهارخیلی هوس ذرت مکزیکی بیرون روکرده بودم نشد بریم
توخرداد بامامانم وستایش رفتیم بازار نزدیک ظهربود رفتیم بستنی فروشی من ومامان ذرت سفارش دادیم اصلنم حواسمون به گرما وداغ بودنش نبود😅ستایش فالوده گرفت
بامامانم فوت میکردیم وداغ میخوردیم وعرق کرده بودیم😂😂انگارمجبووور بودیم 😅😅