یادمه دانشجوی کارشناسی ارشد بودم (۲5،26 سالم بود)
پاره وقت هم مدرس زبان بودم
حموم رفته بودم
یهو بابام از سرکار رسید خونه و اینقدر در مورد من با مامانم بد حرف میزد که توی حموم زیر دوش اشک میریختم ...
مثلا میگفت این نه شوهر داره نه کارمنده
سابقه کار نداره، بازنشستگی نمیگیره، فردا پیر شد کی خرج و مخارجشو میده و ...
(شاید شما اسمشو بذارید دلسوزی پدرانه اما همیشه همه این حرفارو با لحن خیلی بد میزد و به چشم مفت خور به من نگاه میکرد)
پدری بود که آخرین باری که به من پول تو جیبی داده رو یادم نمیاد 😅
خلاصه الان همون دختری که بخاطر کارمند نبودن تحقیرش میکرد و آینده ش رو سیاه میدید، یه کار آفرین شده و موسسه زبان خودش رو راه اندازی کرده ...
امیدوارم خدا به من لطف داشته باشه و در این مسیر موفق باشم