نزدیک سه سال هست تو این شرایطم دیگه از بلاتکلیفی خسته شدم اگر به من بود که زودتر میرفتم به خونه و زندگیم الان کار شوهرم و کلا تصمیمات با خانوادشه . میگن فعلا اینطوری باشن تا شرایط درست بشه
تازگیا دلشوره میگیرم میرم خونشون نمیتونم صبحونه بخورم امروز زردآب اوردم بالا . مهمون داشتن گفتم نمیتونم بمونم اونم اصرار نکرد . کلا زیاد دیگه اصرار نمیکنه بمون انگار خوششون نمیاد من باشم
دیروز چند باری لاغریمو به روم اورد. گفت ی چیزی بخور چاق شو بعد قرار بود با خواهر شوهرم اینا بریم باشگاه مادر شوهرم تنها بودم اومد گفت میای گفتم بله بریم
بعدش جلوجاری هام و خواهرشوهرم گفتش این عروس میگه دوست ندارم باشگاه رو نمیاد😐😐 این تازه یک مورد تازشه
کلا خسته شدم برام دعا کنید احساس خوبی ندارم شوهرمم رفتارش مثل قبل نیست