اینا همه واسه اینه که ما آدما قدر چیزای مهمتر رو نمیدونیم. من اینو با گوشت و استخونم درک کردم تو حاملگیم. تا کاه آخر همه چی رو روال بود. دغدغهمون این بود که بچه چه شکلی باشه به این بره به اون نره. از این فکرای الکی.
سه هفته به زایمانم رفتم سونو گفتن بچه لب شکریه. تاپیکشم زدم. یعنی دنیا رو سر ما خونواده هامون خراب شده بود. روحیهم داغون بود برا زایمان. فقط به خدا التماس میکردم بچهم یه تیکه زغال باشه از سیاهی ولی سالم باشه. شکر خدا تشخیصشون اشتباه بود ولی همهمون درس بزرگی گرفتیم بعد این اتفاق.