عشقم رفت زن گرفت همش خودمو مقصر میدونم میگم من باعث شدم بره
باهم رل بودیم ۲۸ اردیبهشت بود ک اومد عروسی جلو بابام یکارایی کرد بابام بدش اومد مثلا میومد با ماشین سرعت میرفت دستی میکشید مشروب خورده بود
بعدش من پیام دادم بهش گفتم برو همه چیو خراب کردی اما اون گف نرو منم ک دل رفتن نداشتم گفتم عیب نداره درستش میکنیم گفتم جایی نرو بمون درستش میکنیم
گذشت دوباره دعوامون شد من گفتم برو فداتشم من آدم مناسبی نیسم برات اذیتت میکنم ولی بخدا ار ته دل نبود اینجوری گفتنی ار ته دل گریه میکردم
اون میگف بیام خاستگاری من میگفتم شرایط نداری سختمون میشه چون فقط ی نیسان داشت باهاش بار میبرد صب ۸ میزد بیرون ۱۲ ۱ شب میومد گفتم ۲.۳ سال وایسا فعلا خرف ازدواج نزن بزار من کار کنم باهم تلاش کنیم شرایطو بهتر کنیم
یجوری حرف میزد انگار میخاد بره همش میگف نمیتونم شرایطی ک تو میگیو قبول کنم تهش گفتم باشه اگ تهشم هیچی نباشه شرایطم نتونی اوکی کنی عیب نداره ۲ سال وایسا بیا مث رفیق باشیم دوسال وایسا
چون من میدونسم ک توی ۲ سال میتونیم شرایطو بهتر کنیم اخه سنی نداشت ۲۳ سالش بود گفتم تا ۲۵.۲۶ صبر کن
منم ی شرکت پیدا کرده بودم ماهی ۱۲ حقوقش بود گفتم میرم سرکار منم بات کمک میکنم حداقل خرج خودمو خودم درمیارم توام تلاش کن بتونی ی ماشین خوب بگیری
قسمش دادم گفتم ب بابات رو بنداز التماسش کن یکم کمکمون کنه چون باباش ب گفته خودش پولدار بود