سه هفته پیش اومدن خونمون بخدا کلی تدارکات چیدم و احترام گذاشتم بچه ها (خواهر شوهر و بچه شوهرم) بدو بدو میکردن به خنده گفتم یه هفته اینطوری بدویین هممون میندازن بیرون مادرشوهرم همون موقع گفت وا مگه مستاجرید من متوجه نشدم بهش برخورده شوهرم بهم گفت چرا گفتی گفتم والا بخدا شوخی بود هفته بعدش اثاث کشی جاری جلو جمع به خواهر شوهرم گفتم چقدر زحمت میکشی ماشالا یه چند وقت بیا پیشم مادرشوهرم جلو جمع گفت تو دو روز بود میخواستی بندازیش بیرون خیلی دلم شکست شوهرم گفت ببین چیکار کردی
از اون موقع هم نه زنگی زده نه هیچی جاریم الان حرف زدم گفت چندبار زنگ زده گفتم خب شمارو دوست داره از من متنفره چیکار کنم
جالبه با زن سابق شوهرم (خواهرزاده اش ) در ارتباطه اون روز به شوهرم گفت اسنپ بگیر برم خونش همش میگم نکنه..