توروخدا وقت بذار همشو بخون دارم حالم بده
رفتم آشتی کنیم که کلی قسم خورد که دلم تنگ نشده بود برات و وقتیم میخواستم بهت فکر کنم یاد تحقیرایی که میکردی میوفتادم و بهت فکر نمیکردم دیگه(من هروقت دعوا میشد از روی عصبانیت شدید الکی میگفتم زشتی و من ازت سرترم و این حرفا)…گفت الان دیگه اصلا دوست ندارم و بقول خودت جداشیم چون دیگه نمیتونم با کسی که منو همیشه تحقیر میکنه زندگی کنم گفتم دوسم نداری گفت نه گفتم از کی فهمیدی؟گفت نمیدونم گفتم منظورت قبل قهرمونه گفت نمیدونم اصلا دوست داشتم یا نه اینو که گفت زدم زیرگریه اومدم اتاق درو بستم اونم چند ثانیه بعدش اومد گفت بیا منطقی باشیم داد زدم گفتم برو بیرون گفت اون حرف آخرمو الکی گفتم از روی عصبانیت گفتم دیگه یادم نمیره اونم گفت اگه قراره یادت نره همون تموم کنیم بهتره و رفت بیرون و خوابید…
عکسای دوتاییمونم از اینستاش آرشیو کرده امشب
بچه ها یعنی دیگه تمومه؟؟😭