اون شوهرش کارمنده و خواستگار من شغلش ازاده که قراره بعد دو ماه عقد کنیم اگه خدا به خاد بعد الان تو دوره اشنایی هستیم بعد خواهرم عکس شوهرش و خاستگارمو گذاشته مقایسه کرده 😐بعد گفتن خاستگاره اصلا خوب نیست و شوهر تو سرتره و ایناا بعد خواهرم گفته اینا دو جلسه اومدن خاستگاری گل و شیرینی نیاوردن ولی شوهر من اورده بود والا ما چیزی ندیدم بیاره اونا هم دو جلسه اومدن تو بله برون گلو شیرینی اوردن بعد خواهرم فقط کافیه پسره به من حرفی بزنه اونو بزرگ میکنه همش داره بد میگه ازش نمیدونم چیکار کنم خاستگارم پسر خوبیه اخلاقشم تا اینجا خوب بوده بعد مادر پسره با اینکه هنوز اتفاقی نیوفتاده دو روز یبار زنگ میزنه مامانم حرف میزنه با منم حرف میزنه بعد رفته بود با شوهرش دعوا کرده بود خانواده تو به من اهمیت نمیدن مامان پسره هر روز به خواهرم زنگ میزنه چرا مال تو نمیزنه اینم بگم خانواده داماد کلا از خواهرم بدشون میاد و قطع رابطه کردن چرا چون دامادمون دختر عموشو نگرفته و اومده خواهرمو گرفته
به خدا من حتی یبارم حسودی نکردم یادمه وقتی یبار دعوتمون شد به من گفت منو گرفتن تو موندی من شوهر دارم تو نداری 😐خواهرم 16سالشه من 18