یه بار شوشو تو راه پله ها کاملا اتفاقی متوجه شده بود که مامیش و خواهراش پشت سر منو شوشو میحرفن و غیبت کاملا حسودانه!از بس که حسودیه رابطمونو میکنن! وقتی اومد قضیه رو گفت:منم خندیدم،گفتم:بیخیال.جون من دعوا نشه سر این چیزا،گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه.....،
شب که رفته بود بالا از دست خواهراش و مامانش ناراحت بوده بهشون محل نمیذاره،حتی میوه هم نمیخوره و میاد پایین!خواسته بود بگه اما بخاطر حرفم چیزی نگفته بود.
خلاصه مامیش فردا مثه طلبکارا اومد پایین!
که هان سعید دیشب چش بود اصلا حوصله نداشت و میوه نخورد!دعواتون شده؟؟؟!با لحن بلند و دعوا!منم با همون لحن گفتم:من تو این خونه باید جواب همه رو بدم!خوب از خودش می پرسیدین!
ما که بعد کلی خندیدن، شام خوردیم،گفت یه سر میرم بالا و میام. اشتبام این بود که نگفتم اون تازه از دست شما ناراحت بود و من آرومش کردم!!عه