سلام دوستان خوبید ؟ دلم داره میترکه داغونممممممممممم
دیشب رفتیم خونه مادر شوهر گرام با اینکه سگ محلم کرد باز گفتم اشکالی نداره با دخترم وقت گذاشتم بگذریم امروز عید بود همسری گفت بریم روز اول عیدی هست زشته خلاصه مادرش اصلا فکر نمیکرد کسی بره خونش داشت میرفت بیرون به خاطر ما موند بگذریم که ما اصرار که اگه میخواهی بری بشرو ما فقط اومدیم تبریک بگیم و ......تا اینجا خوب بود شب شد منم همش منتظر بودم همسری دل بکنه و پاشه اخه تا شب سکوت محض بینمون بود چون دخترم خواب بود محبور شدم بمونم بد خواهر شوهرم اومدددددددددددد باز دخترش مریض بود سعی کردم چیزی نگم دیدم نمیشه مادرش هم بیخیالللللللللل منم با لحن قشنگ فتم عزیزم مریضی نفس به نفس دخترم نکن تازه خوب شده ( بچم به خاطر ضعیفی زیاد پلاکت خونش زیر نرمال شده و به زور به مرز رسیده ) مادر شوهرم داددددددددددددددد اره اصلا بیا این وررر بیا اینجا بشیننننننننن منم گفتم بابا نمیخواهد جداشون کنید فقط این همه تو صورت بچه نیاد حالا دختر موذیییییییییی از روی قصد همش فوت میکرد تو صورت بچم منم شام نخوردم و بد پاشیدیم تو ماشین همسری کلی با من دعوا کرد گفت همه این چیزا تقصیر منه گفت چرا چیزی گفتم ؟ همه کاسه کوزه ها سر من شکست
شوهر بچه ننه من تا مادر جونش رو دید همه چیز یادش رفت
تقصیر خود احمقمه که رفتم
جاریم اصلا زنگ نزد به مادر شوهرم که تبریک بگه با اینکه خونه بود الا نیومد مادر شوهرم هم همش الکی میگفت اره رفته کمک مادرش